امروزه در زمینه پژوهش هنرهای تجسمی ایران نمیتوان به «نقاشی قهوهخانه» پرداخت و ارجاعی به هادی سیف و آثارش نداد. این یاد کرد از دو جهت قابل تأمل است: نخست، حضور پربار و تأثیرگذار گاه یک انسان در پیگیری مدام یک امر فرهنگی؛ و دوم مهجوریت امر پژوهش در حیات هنرهای مردمی ایران که در آن جز یک نام و یک زاویه دید هیچ نام و به تبع آن نگاه دیگری به این نوع نقاشی (نقاشی قهوهخانه) وجود نداشت. آنچه در ادامه میآید یادداشتی از زندهیاد استاد سیف است که به مناسبت همین موضوع آن را برای ما در زمان حیاتش قلمی کردهاند و در واقع بخشی از هویت تاریخی هنر ایران زمین را تشکیل میدهد.
هادی سیف
نقاشی قهوهخانه را من بیشتر از آنکه سزاوار عنوان مکتبی هنری و مردمی یا که شیوهای نوین در عرصه نگارگری ایران بشناسم و بدانم، مستحق نامیدن قیامی باور دارم که هنرمندان از پس قرنهای قرن مهجوری و گمنامی و تحمل بیاعتناییها و تحقیرها و مهمتر فقر و ناداری همه گاه و ایام حاکم بر زندگیشان، برای نخستینبار، با خلق آثاری در عرصههای مذهبی و ملی، دیوار بلند انحصارهای هنری را شکستند و میان مردم و هنر و خلق مشتاق و میراث گران، دینی، سنتی رابطهای سرشار از پیام و الفت برقرار کردند.
قیام هنری خیالیسازان شهره به نقاشان قهوهخانه (عنوانی که زندهیاد کریم امامی بهدلیل سکونت و استقرار نقاشان در قهوهخانهها به این نقاشی بخشید) در شرایطی ایرانگیر میشود و در جایجای ایران رواجی جانانه مییابد که ایران رها شده از بند قرنهای قرن استبداد، با پیروزی مشروطیت جامعه را به سوی احقاق حقوق از کف رفته میکشاند. و بیگزافه در تمامی عرصهها به ویژه عرصههای ادبی و هنری تجلی پر ثمر و چشمگیری پیدا میکند. رواج ترانههای سیاسی و اجتماعی، شکسته شدن نثر پر طمطراق درباری و کاتبان مدعی دانش و سواد، با تلاش امثال «دخو» (دهخدا)، باب شدن داستاننویسی با نثری ساده و روان و اعتبار دوباره هنرهای ملی، صله آزادیخواهی و پیشکش مجاهدان انقلاب مشروطه به جامعه است. با این همه از یاد نباید برد که در این ایام تلخ واقعه تجددطلبی آن هم نه به قصد آشنایی با علوم و فنون و پیشرفتهای مثبت جوامع غربی بل، گرایش به فرنگی مآبی، خطری جدی را هشدار میداد در جدایی جامعه از سنتهای دیرپای قومی و کمرنگ شدن اعتبار و ارزشهای هنرهای قومی، باری چه بسیار از وفاداران و دوستداران میراث گران هنر و فرهنگ ایرانی را به واکنش و بسا مقابلهای نه چندان برابر واداشت.
در این روزگاران است که در شیراز، نهضت هنرهای مردمی و سنتی برپا شد و با همت کاشیگران و کاشینگاران همچو «میرزا عبدالرزاق شیرازی» هنر کاشینگاری، با مضامین شاهنامه و دیگر ذخایر نظم و نثر فارسی از یک سوی و به نقش و رنگ در آوردن روایات مقدس مذهبی از سوی دیگر، به خانهها و بناهای عمومی کشیده شد و حسینیهها و سقاخانهها و تکیهها را آذینی به حق بیهمتا بخشید.
در تهران، دلاور مردی عاشق و هنرمند، با نام «علیرضا قوللر آغاسی» هنرمند نقاش و کاشیگر و کاشینگار، زمینههای مساعد رواج نقاشیهای خیالی شاهنامه و روایات دینی را در کاشی پزخانهاش به تکیه منوچهرخانی مساعد و آماده و مهیا کرد. هنرمند مردی صاحب ذوق که جلال اندیشههای ملی و مذهبیاش را میشد در قطعه قطعه کاشیهای منقوش او تماشا کرد و به تحسین نشست. در کاشیپزخانه این بزرگوار هنرمند مردم کوچه و بازار است که حسین، پسر و محمد شاگرد او، تعلیم ذوق و مهمتر رسم ادای دین به والا فرهنگ دینی و ملی میبینند. مردانی یله و صادق، صاحب ذوق و با اعتقاد که از پس مرگ ولی نعمت و استاد خویش - علیرضا قوللر آغاسی - پا به میدان رزمی مینهند با همه نشانههای قیامی هنری، در عرصه آشتی مردم با میراث گران فرهنگ و هنر سرزمین خویش آن هم در احیای دگرباره نقاشی خیالیسازی با احترام به قواعد و اصول دیرپای نقاشی ایرانی؛ یکی «حسین قوللر آغاسی» میشود شهره به نقاش شاهنامه و دیگری «محمد مدبر» نامور به نقاش عاشورا، نقاش کربلا.
راستی را کجای تاریخ توان سراغ گرفت که نقاشانی در صمیمیترین مکان مردمی قهوهخانههای پایتخت، رستم را به ضیافت رنگ و نقش بخوانند و عاشوراییان را با مدد از اخلاصی ستودنی چنان بر پرده و بوم آشکار کنند که کمتر بینندهای اشک را و گریه را به یاری نطلبید در همدلی با سرافراز عاشوراییان آزاده خواه؟
این نهضت، اما، با این دو تن راهبر آغاز و تمام نمیشود. نهضت آنان رهروانی دارد، پیروانی که تا دراز ایامی راه آنان را پی میگیرند و به دیگر عبارت وامیدارند تاریخ نگارگری ایرانی را که با کمال باور و اطمینان جایگاه اصیل و پرثمرشان را و نقش ماندگارشان را ارج نهد! آفرین بر این خیل عاشق دل و جادو قلم و سحرآمیز ذوق.
نقاشی قهوهخانهای در حقیقت واکنشی بود به قرنهای قرن مهجوری نقاشان خیالیساز از عهد صفوی تا به روزگار برپایی نهضت راهبران تجدید حیات خیالیسازی توسط آن دو تن نقاش غیور که باری، عزم جزم کرده بودند در دفاع از تبار غریب و گمنام خویش. هم آنانی که در اوایل حکومت سلاطین صفوی، برای نخستبار، با به تصویر کشیدن مصیبت کربلا بر پردههای عریض و طویل و دیوار امامزادهها به مقابلهای سزاوار با نقاشان نامور عصر خویش برخاستند.
افسوس که بعد از حمله افاغنه متجاوز و سقوط سلسله صفویه، هم ایام با از میان رفتن رونق و رواج هنرهای ملی و سنتی، نقاشی خیالیسازی نیز بی پناه و بی یاور از خاطرهها رفت!
راست است که به ادوار بعد، بهویژه عصر زندیه، نقاشان مردم کوچه و بازار، بار دگر در عرصه نقاشی روی کاشی و به نقش و رنگ درآوردن پردههای شهره به «درویشی» در احیای این نقاشی مظلوم و از یاد رفته، ادای دینی جانانه کردند و مهمتر، به عصر قاجارها، به آن رواجی دلخواه بخشیدند، اما، تا زمان فراگیر شدن نهضت به ایام بعد از پیروزی انقلاب مشروطیت، همتی والا طلب میکرد و غیرتی سزاوار برپایی نهضت و به راه افتادن قیام. در این نهضت هنری مردمی، جدا از خلاقیت و نثار ذوق نقاشان راهبر نقش صاحبان قهوهخانهها، مردم آینهدل کوچه و بازار، دوستداران صافی اندیشه نقاشی خیالیسازی، حاشا که از یادها برود و از خاطرهها محو گردد. مردمی که حسین آقا قوللر آغاسی و استاد محمد را در قلبهاشان پذیرفته بودند و نقاشیهاشان را دوست داشتند و طالب بودند، قهوهچیهایی که یار و یاور آنان بودند.
از طریق نقاشی این بزرگواران نقاش بود که شاهنامه را، دانای توس را شناختند، رستم را و سهراب را و دیگر یلان خوشنام شاهنامه را ارج گذاشتند، هم آنانی که از طریق تماشای تابلوهای مصیبت کربلا، به ره و راه آزادگان سرفراز عاشورا آشنا شدند و جان و دل و ایمان در گرو تداوم مشی عاشوراییان نهادند.
من اما میگذرم از شرح ویژگیهای نقاشی قهوهخانه که چه بسیار در کتابها و نوشتار خویش به آن پرداختهام. در این غنیمت فرصت، قصد آن دارم تا به بهانه یاد نهضت نقاشی قهوهخانه، یادی از رهروان و شاگردان آن دو تن بزرگوار نمایم. هم آنانی که غریبانه در طی سالیان گذشته از دنیا رفتند، چرا که به همه گاه ایام به دنبال فرصتی بودم که یادی از آنان کنم، صد البته با دلی آزرده و غمی سنگین در از دست دادن آنان! من سالها با آن مهربان نقاشان شایسته و لایق زندگی کردم، آنانی که رفیق و مونس من بودند، همراه کتابهای من چه مهربانانه دل سپردند به نقل خاطرهشان، جایی که گر آنان نبودند و لب وا نمیکردند به فاشگویی رازهای مانده در قفس سینههاشان، بسا این نقاشی همچنان گمنام میماند و با رفتن آنان آخرین خاطرهها هم به خاک سرد سپرده میشد. نخست یاد کنم از حسن اسماعیلزاده، آن شاد نقاش صاحب معرفت والا نقاشی که نشانی کامل از صفا و مهربانی و وفای نقاشان قهوهخانه بود. شریف نقاشی که سالیان سال در محضر «مدبر» تعلیم نقاشی گرفته بود و عمری در راه اعتلای این نقاشی ذوق و عمر مایه گذاشت.
حسن آقا که با همه رفیق بود، بی هیچ تفاخر و تظاهری در عرصه نقاشی قهوهخانه خودش یک پا مدیر زنده بود. شیرین نقاشی میکرد، مسلط و آگاه به مبانی شاهنامه و روایات مقدس مذهبی. نقاشیهایش نمونهای کامل از قصهها و روایات بی هیچ کموکاستی بود. در نقل خاطراتش حرمت استادان و یاران خویش را سخت پاسدار بود و حافظ و نگاهبان.
در مدت زمانی که در فرهنگسرای نیاوران گرد هم جمع شده بودیم، خود شاهد بودم که بر کار همکاران نقاشش نظارتی تمام داشت، همراه با تعصب و غیرت تمام:
احمد، یال اسب را کامل کن؛ محمد، چهره سهراب را خندانتر کن؛ عباس، سواران ناظر رزم رستم و سهراب، نگاهشان را خیرهتر نقاشی کن و...
بعد از عمری، باغی خریده بود در اطراف فشم چه ذوقی میکرد که عاقبت صاحب باغ هم شده. میوههای باغ را در فصل بار دادن درختها با حوصله جمع میکرد و به این و آن میبخشید. باغی که گردو هم داشت. یادش بهخیر که فصل گردو دادن تنها درخت گردوی باغش مدام در گوشم زمزمه میکرد: «آقا، برایت سهم گردوهایت را چیدهام.» آدمی با این صفا و مهربانی، سالیان آخر به دلیل از دست دادن یک چشم نقاشی برایش سخت و گاه ناممکن شده بود، اما مگر به راحتی دست از نقاشی میکشید؛ با همان یک چشم قابل دیدن نقاشی میکشید، چه زیبا!
همیشه خندان بود. فکر میکردی پیرمرد نقاش از کجا که قرنها زندگی خواهد کرد، اما چه حیف که خیلی ناباورانه از دنیا رفت. صبحی، «احمد خلیلی» زنگ زد: «آقا، میدانم دلتنگ میشوی و آزرده، اما حسن آقا رفت.» رفت، همین. پای تلفن حیران و ناباور خشکم زده بود! یعنی ما دیگر حسن آقا را نخواهیم داشت؟ یعنی یکی از شانههای استوار نقاشی قهوهخانه را به همین راحتی از کف دادیم؟ حیف از نبود آن غیور نقاش خندان.
با «عباس بلوکیفر» هم رفاقتی جانانه داشتم، مردی بود صاحب حافظهای عجیب و قلمی سحرانگیز؛ عباس آقا که همیشه مدافع این نقاشی بود و در یاد استادان خویش از دل و جان مایه میگذاشت. همین بود که همه او را مورخ دانای قیام راهبران خیالیساز می شناختند.
در وقت نقل کردن یک وقت میدیدی دقایقی دارد اشعار شاهنامه را از حفظ میخواند! روی قصهها تسلط خاصی داشت. از مثنوی میگفت، از سعدی مثال میآورد، از نظامی تجلیل میکرد.
قلم نقاشیاش هم خاص خودش بود، گیرا و جذاب. فکرش را بکنید، جوانی در هجده سالگی «جنگ خیبر» را کار کند، با عظمتی ستودنی با هزاران سوار و غوغای نبرد مولا علی(ع) با حریف کافر. خودش میگفت متوسل به امیرالمؤمنین (ع) شدم. کار مولا (ع) بود نه نقاشی جوان و خام. تابلویی که در موزه سعد آباد است.
اخلاق خاصی داشت، سخت شکننده و حساس بود، با این همه، تمام یاران نقاشش را دوست میداشت، روی کارهای آنان حساس بود و از میان همه آنها «علی لرنی» را چون فرزند خود در حمایت داشت.
آخرینبار که با او مصاحبه کردم دیدم واویلا، این عباس آقا، عباس همیشگی نیست، لاغر و پژمرده. نفس نفس زنان آمد خانه «مهندس عقیلی» که اجرش ماندگار باد. او که همیشه حامی نقاشان قهوهخانه بوده است و خواهد بود.
آتلیهای برای عباس آقا سالیان سال تدارک دیده بود در خانهاش، با چه احترام و مواظبتی.
در خانه مهندس عقیلی، آخرین حرفهایش را زد، سخنانی که هم دلچسب بود و هم مالامال از غم و اندوه. از استادش حسین آقا گفت، از عزت و منزلت این نقاشی سخن راند و بعد هم گریست، چه غمگنانه!
عباس آقا را هم از دست دادیم، چه حیف. او تا بود مدافع استادان و یاران معصوم و مظلوم و رنج ایام دیده خودش بود! یادش همیشه ماندگار.
با «فتحالله قوللرآغاسی»، فرزند خوانده «حسین قوللرآغاسی» در همان سالیان گردهمایی زندگی کردم. فتحالله و صداقتهایش، فتحالله و قلم نقاشی سرشار از سادگی و صفایش. هر وقت میآمد، خسته بود و پر گلایه، یکبار میان راه به دلیل سرعت موتور سیکلت خستهتر از خودش گواهینامهاش را گرفته بودند و جریمه اش کرده بودند.
بیآنکه بدانند او فتح الله نقاش است و ... .
از او خاطرهها دارم، او که نقلهایش مددرسان تألیف کتاب نقاشی قهوهخانه شده بود. یاد دارم سالیان پیش وقتی سوار بر مرکب او - «موتور سیکلت فتحالله» - شده بودم، به دلیل شتابی که داشت و گازهای بیدلیلی که به موتور سیکلت خود میداد، در پیچی موتور سیکلت نافرمانی کرد و من و او را بر زمین زد. به خیر گذشت. بعد، به موزه رضا عباسی که رسیدیم، مأمور حفاظت از ورود موتور سیکلت او ممانعت میکرد. از فتحالله اصرار از مأمور ایستادگی! سرانجام من پا در میانی کردم که: «این آقا آثارش در این موزه است، داراییاش هم در این عالم تنها این موتور سیکلت است.» مأمور خجل شد و با عذرخواهی اجازه داد فتحالله موتور سیکلت را به داخل موزه ببرد.
در آخرین روزهای ماندگاریاش در فرهنگسرا، نزدیک نوروز بود که دیدم با چشم پر گریه لب وا کرد به گلایه: «چرا دیگر نباید کار کنیم؟ دلمان خوش بود چند اثری از خود به یادگار میگذاریم و مواجبی میگیریم!» مقابلش سکوت کردم، بعد، بیآنکه متوجه شود، روی از او برگرداندم و گریستم!
سالی بعد، به رختخواب درد افتاد، دردی مرموز. چه میشد کرد، فتحالله داشت مقدمات سفر ابدی را مهیا میکرد. فتحالله هم مُرد! واویلا چه مصیبتی. دیگر کسی نبود که مدام با سرفرازی بگوید بابام حسین آقا چنین میگفت و چنان. مرگ فتحالله آغاز برگریزان و خزان دیگر نقاشان قهوهخانه انگاری بود.
«محمد حمیدی»، شاگرد «حسین قوللر»، مشهدی بود و همیشه لبخندی بر لب داشت، با چه صفا و سادگی و مهری اغلب از مشهد برای تحویل تابلوهایش به تهران میآمد با دستی پر از سوغاتی برای یاران و همکارانش زعفران و زرشک، نقاشی ماهر بود و خوش سلیقه. در ریزهکاری تابلوهایش سخت وسواس داشت، در رنگگذاری هم. چقدر از خاطرههایش سود جستم با چه لهجه شیرینی نقل میگفت از قدیم و ندیم همکارانش او را «محمد بربر» عنوان داده بودند، همانی که سخت سببساز دلخوریاش میشد: «من محمد حمیدی هستم و نه محمد بربر، خدا بیامرز این لقب را حسین آقا استادم به من داد و بعد هم روی ما ماند.» در سفری هم به مشهد مقدس، او را دیدار کردم. تازه کار و بارش روبه راه شده بود، مغازهای در پاساژی با چه خوشحالی از سوی او.
چیزی که اصلا در خیال و اندیشه نداشتم خبر مرگ محمد حمیدی بود. وقتی «سوته دلان نقاش» را مینوشتم، دست و دلم میلرزید که خدایا، چه مرگ و میری افتاده است در قبیله نقاشان خیالیساز.
«حسین همدانی» را هم من و هم یاران و همکاران او، احترام ویژهای داشتیم. مردی کم حرف، صادق و خلاق او سالیان سال با محمد مدبر کار کرده بود. حسین همدانی یک پدیده بود یک نقاش با ذوق و صاحب رأی و سلیقه. عجب آنکه در سالیانی پیش به دلیل عارضه سکته مغزی، دست راست او فلج شده بود، اما حیرتا، که بعد از ایامی دست چپ را واداشته بود به نقش آفرینی. تو گویی او سالها با دست چپ نقاشی میکرده است. او گرد میدان ایستادگی بود و مقاومت، حسین که با همان دست چپ آثاری خلق کرد ماندگار در عرصه نقاشی خیالیساز قهوهخانه.
مدتی هم با او و احمد خلیلی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان همکار بودم، او که مأموریت داشت زندگی امام علی (ع) را به نقش و رنگ در آورد.
خدایا، با چه مصیبتی این اواخر کار میکرد درد قلب، مرگ همسر، همه و همه او را مچاله کرده بود. حسین همدانی بیتردید از شالودههای نقاشی قهوهخانه بود، نقاشی بی جانشین و بی رقیب. وقتی احمد خلیلی خبر مرگ او را داد، سری به افسوس تکان دادم: «نقاشی قهوهخانه دارد بی صاحب میشود.» بعد از مرگ عباس، محمد، فتحالله، حسن، حالا این هم از قبول مصیبت مرگ حسین آقا همدانی.
«گدا علی» هم از نقاشان با سابقه نقاشی قهوهخانه بود. رادمرد قهوهچی با ذوقی که در سایه رفاقت با حسین قوللر آغاسی و محمد مدبر در قهوهخانهاش واقع در شمیران، به نقاشی قهوهخانه روی آورده بود. یکی دو باری هم به میان جمع یارانش در فرهنگسرا آمد، اما خیلی زود خسته شد و منصرف.
گداعلی هم در برگریزان نقاشان قهوهخانه دار فانی را وداع کرد. افسوس! از میان جمع با صفای نقاشی قهوهخانه مانده بودند برادران حمیدی، محمدرضا و مصطفی و علی لرنی و محمد فراهانی و احمد خلیلی. اعتراف میکنم میان جمع نقاشان قهوهخانه احمد خلیلی را با شخصیت و مرامش گونهای دیگر میشناختم و احترام میگذاشتم. اهل کتاب و مطالعه بود، با نظم بود و سخت مقید به رعایت اصول و قواعد نقاشی قهوهخانه با انبانی ذوق. یار همه بود و یاور همکاران. با خط خوشی که داشت، اغلب عناوین تابلوها را برای همه مینوشت. گاهی حتی در اتمام تابلوی رفیقی که گرفتاری مانع از اتمام آن شده بود، با دست و دلبازی انجام وظیفه میکرد. مهربان بود و خوش برخورد. هر روز خاطرات زندگیاش را مینوشت، با چه نثر زیبا و سادهای. قانع بود و صبور و بردبار. در رفاقت پایمرد و مقاوم. یک وقت، خلاف مرام همیشگیام تابلویی به او سفارش کار دادم، وقتی تابلو را آورد، بیش از آنکه نثار دوقش مرا حیران کند، جملهای که زیر تابلو نوشته بود مرا به شرمساری کشاند: «ما رهرو عاشقانیم و زنده به عشقیم، قلمی زدهام به یاد دوست یاد - هادی سیف - که ناز هنر مرا کشید و بعد از عمری تنهایی، یکی بود که صدایم کند، خسته نباشی احمد.»
خیلی با احساس و قدرشناس بود. مدام تلفن میکرد از احوال این و آن جویا میشد.
آن روز صبح، رضا، پسرش زنگ زد که پدر در بیمارستان کسری بستری شده با خبری هولناک از بیماری خطرناکی.
رفتم بیمارستان، چه آرام خوابیده بود. در آخرین دیدار، نمیدانم چرا برای او گریستم، شاید هم به دلیل آگاهی از واقعه دردناکی که در پیش بود.
احمد هم ده روزی بعد، از دنیا رفت.
در یادش مقالهای نوشتم در «تندیس» با عنوان «واویلا» از کوچ ابدی آن عاشق نقاش مردمی.»
حیف از احمد نبود که چنین نابهنگام تنهایمان گذاشت؟
و حالا دل خوش دارم به بودن برادران حمیدی، به حضور محمد فراهانی و علی لرنی. برای آن رفتگان از خداوند طلب مغفرت میکنم و برای انگشت شمار ماندگان آرزوی سلامتی!
و سر آخر بنویسم، به صد افسوس که نقاشی قهوهخانه غریبانه برپا شد، غریبانه هم با مرگ رهروان و راهبرانش از رونق و رواج افتاد. ای کاش که قدر میشناختیم آن عاشق مردان خلاق را، ارج مینهادیم نهضتی هنری را که با مدد از مردم جان گرفت و زمانه سهل و آسان این امانت را به تاراج برد.
منبع: دوماهنامه پژوهشی - خبری آینه خیال، نشریه روابطعمومی فرهنگستان هنر، شماره 10، مهر و آبان 1387
|